سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای کاش ...

اری .. صدایم نمی رسد ... فرشته ها باید دعام کنند انگار ... آغوش زمین یخ بسته ... ابرها رو صورت ماه را پوشانده اند ... قطره قطره عاشقی چشمهام به باران نشسته اند ... شبهای انتظارم کی سحر خواهد شد ... دل من را دریاب ...

من نیستم .....

تو چرا حالی نمی پرسی ؟

من نیستم ....

تو چرا خبری نمیگیری ....؟

نمیگویی شاید ....شاید ....بلایی .....

آه ....

من نیستم .....

تو نبودنت را بیشتر به رخ میکشی که چه ...؟

 


[ چهارشنبه 91/9/29 ] [ 7:56 صبح ] [ هستی ... ]

[ نظر ]

چه گریزیت ز من ؟

چه شتابیت به راه ؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه ؟

مرمرین پله آن غرفه عاج

ای دریغا که زما بس دور است!

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کور است

نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطه نورانی

چشم گرگان بیابانست

می فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی ؟

او در اینجاست نهان

می درخشد در می

گر بهم آویزیم

ما دو سرگشته تنها چون موج

به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید

اندر آن لحظه جادویی اوج !


[ سه شنبه 91/9/14 ] [ 2:50 عصر ] [ هستی ... ]

[ نظر ]

نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است

همین دمدمای صبح
ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
می گفت ملائکی مغموم ماه را به خواب دیده اند
که سراغ از مسافری گم شده می گرفت
باران می آید
و ما تا فرصتی ... تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم .
کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
چرا باید از پس پیراهنی سپید
هی بی صدا و بی سایه بمیریم !
هی همین دل بی قرار من ، ری را
کاش این همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند
ری را ! ری را !

تنها تکرار نام توست که می گویدم
دیدگانت خواهرانه بارانند .
سر انجام باورت می کنند
باید این کوچه نشینان ساده بدانند
که جرم باد ، ربودن بافه های رویا نبوده است
گریه نکن ری را
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است

دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم
خبر تازه ای ندارم
فقط چند صباح پیشتر
دو سه سایه که از کوچه پائین می گذشتند
روسری های رنگین بسیاری با خود آورده بودند
ساز و دهل می زدند

اما کسی مرا نمی شناخت
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیده ای ری را !
شاید آنقدر باران بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند ، رفتند دنبال چراغ و آینه

شمعدانی ، عسل ، حلقه نقره و قرآن کریم
حیرت آور است ری را ،
حالا هر که از روبرو بیاید
بی تعارف صدایش می کنیم بفرما !
امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد


[ سه شنبه 91/9/14 ] [ 2:47 عصر ] [ هستی ... ]

[ نظر ]

این بیت‌های پرت پر از اشتباه را
شرحی از عاشقانه‌‌ی پنهان حساب کن):

 

هی ذره ذره ذره دلم را مذاب کن
هی جرعه جرعه جرعه شبم را شراب کن

 

هی تکه تکه تکه بساز این شکسته را
با من برقص و زندگی‌ام را خراب کن

 

بگذار تا گناه " تو" را مرتکب شوم
اصلن مرا نواده‌ی شیطان خطاب کن

 

از حرف‌های خسته‌ی یک مست پاپتی
شعری بساز و دور گلویم طناب کن

 

زندان حصر من غ (ق)زل دست‌های توست
تسخیر کن، محاصره کن، انقلاب کن

 

در من جزیره‌ای‌ست که متروک مانده است
پهلو بگیر ... در دل من اعتصاب کن

 

اینجا هوای حادثه ابریست خوب من
بگذر از این جزیره... کمی آفتاب کن



افتاده جام از لب این لحظه‌های مست
فکری به حال خلسه‌ی بعد از شراب کن……


[ سه شنبه 91/9/14 ] [ 2:45 عصر ] [ هستی ... ]

[ نظر ]

از پریشانی ....نمی شود گفت ...

نمی توان گفت ....

غربت خفقان آورده ....

و دلتنگی که آزارم میدهد و بغض ...

از بغض که نگو....

باز آمده ... برای زجر کشی.....

دارم دق می کنم اما خفه ...آرام....کم کم...

آشوب به جانم آتش کشیده ...

سوختنم را میبینی ...

آن هم در محرم....

آن هم این روزها ...؟

چه کنم من ....

چه بگویم...؟

به کجا روی آورم...؟

آیا کسی هست مرا یاری کند ..؟


[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 12:36 عصر ] [ هستی ... ]

[ نظر ]