..آه از فردایی که درراه است ...
آه از امشب ...
خیلی وقت است ننوشته ام... حتی ورقت هم نزده ام ...
لابه لای هر چه دلتنگی پرپرم اما تو از من بی خبر
چند وقت است از تو دورم... توبی من مانده ای یکجا ساکت و آرام ...
نگاهم شعله می کشد ازاشک و بغض
توخشک مانده ای ... خیسی چشمهام را که نداری بوی غربت گرفته ای ...
می بینی یک سال شد
...
از آبان تا آبان ...
از محرم تا محرم ...
یادت هست محرم پارسال را ...
چقدر دربه دری کشیدم...
امسال هم بدتر ...
چیزی عوض نشده ...جز
من که مثل تو ورق ورق پاره ام ...
حتی تو هم نمی دانی
چه بر من گذشته و میگذرد ...
حتی تو هم نمی دانی
...
نمی دانی دلم را چه کرده ام ؟
کجا جا گذاشته امش ؟
کجا مانده که این شده
حال و روزم ...؟
کجا رفته که بی تابی
ها از هر طرف می کشدم ؟
چه بر سرم آورده لحظه
های این کوچه ..آن چراغ ..؟
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه
.... دلم ... دلم ... دلم ...
محرم آمد ه ... باز
بوی تشنگی گرفته ام ...
سیاهی لباسم را زینت داده ...
به محزونی چشمهام می آید ...
به بی تابی دلم ...
به بی قراری دستهام ...
که دیگر حتی نایی ندارد برای نگهداشتن قلمی لرزان تا در تو بنگارد ...
دلتنگم و بی تاب ...
بریده ام ... از تو
... از خودم ... از دنیا ... از همه ...
کاش کسی مرا دریابد
...
آه ...
آیا کسی هست مرا یاری کند ...؟
[ جمعه 91/8/26 ] [ 2:17 عصر ] [ هستی ... ]
[ نظر ]