از پریشانی ....نمی شود گفت ...
نمی توان گفت ....
غربت خفقان آورده ....
و دلتنگی که آزارم میدهد و بغض ...
از بغض که نگو....
باز آمده ... برای زجر کشی.....
دارم دق می کنم اما خفه ...آرام....کم کم...
آشوب به جانم آتش کشیده ...
سوختنم را میبینی ...
آن هم در محرم....
آن هم این روزها ...؟
چه کنم من ....
چه بگویم...؟
به کجا روی آورم...؟
آیا کسی هست مرا یاری کند ..؟
[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 12:36 عصر ] [ هستی ... ]
[ نظر ]